یادش افتاد که کتاب آشپزی اش را نیاورده..برگشت و به اتاق رفت و کتاب را برداشت و به آشپزخانه رفت.روی صفحه ای که دستور پخت خوراک مرغ بود توقف کرد.به سمت فریزر رفت و دو بسته مرغ بیرون آورد.بعد به سمت کابینت ها رفت و 5 پیمانه برنج برداشت و مواد لازم را آماده کرد.نیم ساعت صبر کرد و بعد برنج را درون قابلمه ریخت و رفت سراغ مرغ ها و هرچی که در کتاب آشپزی نوشته شده بود را انجام داد...
دو ساعت گذشته بود.نیما به آشپزخونه اومد و گفت:به به...آقا آرشام چه بویی راه انداختی...
آرشام:به جای این حرفا برو بقیه رو صدا کن بیان.
نیما:باشه.اعصاب نداری ها.
بعد از ده دقیقه همه به آشپزخونه برگشتند به جز شمیم.
آرشام:پس شمیم کجاست؟
نفس:حالش خوب نبود.خوابید.
آرشام:باشه.بفرمائید بشینید.
همه نشستند و آرشام غذاها رو جلوی بقیه چید و براشون کشید.
نفس:به به....چه خوش بو....امیدوارم طعمش هم مثل بوش باشه....
آرشام:شک نکنید همین طوره.......
نفس:بر منکرش لعنت.....
نیما اولین قاشق را به دهان گذاشت.هنوز کامل نجویده بود که شروع کرد به سرفه کردن...
آرشام یه لیوان آب برای او ریخت و گفت:نیما....بیا بخور....
نیما آب را یک نفس سر کشید.
آرشام:چرا اینقدر با عجله.....آروم تر.....فرار که نمی کنه....
همه خندیدند.نفس اولین قاشق را خورد .بعد به سختی گفت:ببخشید فکر کنم گوشیم داره زنگ میخوره و با دو به سمت سالن رفت.آرام که قاشق اولو خورد پرسید:ببخشید آقا آرشام چند قاشق نمک توی غذا ریختین؟
آرشام:سه قاشق غذاخوری.....
آرام:ببخشید....کی گفته که باید سه قاشق نمک توی غذا بریزین؟
آرشام:خب توی کتاب آشپزی نوشته بود.
آرام:میشه کتابو ببینم؟
آرشام:البته....
و کتاب را به سمت آرام گرفت.آرام صفحه مورد نظرش را آورد و بعد با خونسردی گفت:ببخشید ولی اینجا نوشته سه قاشق چای خوری نه غذا خوری که شما ریختین....بنابراین باید بگم غذاتون خیلی شوره البته با عرض معذرت...
آرام از جا بلند شد و از آشپز خونه بیرون رفت.آرشام مات مونده بود.
نیما دستش را سرشونه آرشام زد و با شهنام رفتند بیرون.آرشام با غصه از جا بلند شد و غذا رو توی سطل زباله ریخت و بعد از گذاشتن ظرف ها توی ماشین ظرف شویی و خشک کردنشون به سمت اتاقش رفت و گوشه ای در خودش فرو رفت.
ادامه دارد.........
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0